♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
مردی نزد روانپزشک رفت
و از غم بزرگی که در دل داشت
😊❤
برای دکتر تعریف کرد
دکتر گفت :به سیرکی که جدیدا به شهر آمده برو
آنجا #دلقکی هست اینقدر تو را می خنداند
تا غمت را فراموش کنی
مرد لبخند تلخی زد وگفت
من همان دلقکم
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
دست و دلم می لرزید
ته دلم خوشحال بودم ولی به روی خودم نمیاوردم که مبادا کسی پی حال درونم ببره
امروز قرار بود عطیه با شگرد خودش جلوه رو از خونه بکشه بیرون تا همدیگرو ببینیم
نگاهی به ساعت انداختم عقربه هاش چهارو پنج دقیقه رو نشون میدادن
باید کم کم میرفتم، نگاهی از آینه به خودم انداختم چشمای سبزم از خوشحالی میدرخشیدن، لبخندم رو پنهان کردم
دستی به موهام کشیدم و از اتاق اومدم بیرون که ارغوان مثل عجل معلق روبه روم پیدا شد
کجا میری؟
به تو چه بابا برو اونور ببینم
می دونست زورش به من نمیرسه واسه همین دهانش رو مثل غار باز کرد
مامااااان؟
مامان هن و هن کنان از حیاط اومد تو
چیه باز افتادین به جون هم؟
ارغوان: از آقا پسرت بپرس که میخواد بره بیرون
اخم های مادرم عین ابرهای سیاه آسمون سر به هم گذاشتن
بیخود، کجا میخوای بری تو این سرما باز سینه پهلو میکنی؟
میخوام برم یکم هوا بخورم
مامان: من که میدونم چه کرمی تو وجودته میخوای بری باز شر درست کنی برگرد تو اتاق بدو
مامان ولم کن میخوام برم بیرون حوصلم سر رفته
مامان: جز جیگر زده انقدر خون به دل من نکن انقدر چهار ستون بدنمو نلرزون برو بتمرگ تو اتاق
دیگه زیادی کوتاه اومده بودم یهو سیمای مغزم قاطی کردن داد زدم
دست از سرم بردارین یه ماهه منو عین این زندونیا حبس کردین تو خونه هیچی بهتون نمیگم دلم پوسید تو این چهار دیواری میخوام برم
چه خبرتونه؟
صدای پدرم بود که ما رو مخاطب قرار داد مامان با ترس گفت
هی هیچی آقا میخواد بره بیرون میگم هوا سرده مریض میشی تو کتش نمیره شما یه چیزی بهش بگو
این حرفو زد تا بابا جلوی منو بگیره، معمولا تو اینجور موقعیتها حرف حرف مامان میشد
با ناامیدی چشم به صورت پدرم دوختم نگاه طولانی بهم انداخت و در کمال ناباوری گفت
برو ولی زود برگرد
انگار دنیا رو بهم دادن تو دلم قربون معرفتش رفتم
نگاه درخشانم قیافه های بهت زده و متعجب ارغوان و مامان رو رصد کرد دستی براشون تکان دادم
و از خونه زدم بیرون قرارمون تو یه پارک بزرگ بود تمومه مسیر رو با خوشحالی فراوان دویدم به محل مورد نظر که رسیدم دستمو به درختی گرفتم تا نفسم جا بیاد
قلبم مثل قلب گنجشک میزد
دیدمش
مظطرب روی نیمکت چوبی نشسته بود، مدام اطرافو میپاید و انگشتهاشو توی هم گره میزد حجمی به بزرگی یه پرتغال راه گلومو بسته بود
تازه فهمیدم که چقدر دلتنگشم، چقدر دوسش دارم، عطیه چشم چرخوند و منو دید
اومد نزدیک: کجایی بابا دو ساعته منتظریم میدونی با چه بدبختی مامانشو راضی کردم؟
منم تو خونه گیر داده بودن بهم واسه همین دیر شد ببخشید
عطیه: خیلی خوب من همین اطرافم حرفاتون که تموم شد صدام کن بیام
عطیه؟
روشو برگردوند: چیه؟
نوکرتم به مولا
لبخند دلگرم کننده ای زد و دور شد منم رفتم پیش جلوه سلام آرومی کردم که آرومتر جوابمو داد نفس عمیقی کشیدم هوای سرد دی ماه پر از بخار شد
توی پارک هیچ عابری نبود
فقط صدای کلاغ ها بود که همه جا رو پر کرده بود
ذهنم حسابی بهم ریخته بود تمام حرفایی که بارها با خودم مرور کرده بودم که بهش بگم دود شده بودن
چشمامو محکم بستم تا به خودم مسلط بشم
حالت خوبه؟
جلوه: نه دلم برات تنگ شده بود
لبخند تلخی زدم
من بیشتر باور کن نمیتونستم بیام پیشت همه سراپا چشم شده بودن و ما رو میپاییدن
جلوه: میدونم به منم خیلی سخت میگذره بابام پنجره اتاقمو جوش زده که نتونم بازش کنم، صبحا مامانم تا دمه مدرسه باهام میاد برگشتنی هم خودش میاد دنبالم هیج جا نمیزارن برم، دیگه خسته شدم
دستامو مشت کردم
منم خسته شدم تحمل دوری تو برام خیلی سخته، تمومه این مدت فقط به امید دیدن تو زنده بودم
من نمیتونم ازت بگذرماومدم اینجا که بهت بگم امسال که دیپلممو گرفتم میرم سربازی میخوام تا اومدنم منتظرم بمونی بعدش میام خواستگاریت
منتظرم میمونی؟